نامه چهارم: از جان دادن
دوست من! شاید این آخرین نامه باشد که برای تو مینویسم. میدانم که نبردی در شرف وقوع است؛ نبردی که شب را به روز میآورد. در اواخر شب، مانند پرندهای که در تاریکی پرواز میکند. قلبم به تپش تند افتاده است و زمان، از دستان من فرار میکند.
اگر این نامه را میخوانی، باید بدانی که من، فرناسس، ایستادگی میکنم و به عهد خود با خونم وفادار خواهم ماند. بگذار آکام و کاندیدای او مغرورانه به روی من بخندند، اما من، در قلبم این رمز را دارم: << این پایان پادشاه سایه ها خونین نیست>>
با خون،
فرناسس، پادشاه خون آشام.
---
چنین نامههایی از فرناسس، پادشاه خونآشام، روایتگر غم و شکست و پایان و آغاز دوباره اوست....
نامه سوم: از سقوط
این نامه را زمانی مینویسم که کاخ خونینم در آتش های درخشان شعلهور است. آکام با کمال وقاحت، ایمان من را در هم شکست و با اتحاد انسان ها پادشاه خون آشام را به زیر افکند!!
هیچ کس به من اعتنا نکرد و برای نخستین بار، من، فرناسس، دچار ترس شدم.
خون من دیگری را مینوشید، و من، شاهد این فاجعه شوم هستم. در شبهای بیپایان، کابوسهایی را میبینم که تجسم مرگ میباشند، آتش میسوزاند و سرزمینم را به خاکستر تبدیل میکند. آیا سرنوشت من از دیدگان محو شد؟ آنگونه که من برای ابدی بودن تلاش کردم، آیا خداوند هم برای من چنین مصلحتی دارد؟
نامه دوم: از کاهش قدرت*
نزدیک به دو قرن است که خون من بر این سرزمین جاری شده .
خیانت در دلها ریشه دوانیده است. آکام، سردار معنوی و کاخنشینم، بر من خیانت کرده و به جستجوی اتحاد با آن شرورانی است که در خفا شانه به شانه با او رواناند. آکام قدرتمندتر از آن چیزی است که در تصور خود میدیدم. او همچون برادرم بود ، اما در این کاخ خون و وحشت، او خورشید را به تصویر نور میکشد و من را موجودی شیطانی میخواند ، آری من یک خون آشام هستم و این قلمرو من و پادشاهی من "سایه های خونینم است " ، اما کجا دید کسی که من ظلمی کنم در حق مردمان این سرزمین؟؟
زمانی که در آخرین رقص شب گرد هم نشستهایم، آنها ملایمت و مهربانی بین من و آکام میبینند که فراتر از قطرات خون من است. همه میخواهند قرار و مدار خود را محکم کنند و من، مانند گرگی زخمی هستم که استواری خویش را از کف داده و در خفا به گوشهای خزیده ام !!
به نام خدا
نامه اول: از انتهای شب*
به نام آسمان های تاریک و زمین های بیانتها !!!
من، فرناسس، پادشاه این سرزمین خفقان و مرگ و خون هستم، اولین نامه خود را از اعماق پادشاهی سایه های خونینم مینویسم ، برای تو که همینک این نامه در دستانت است.
اگر این نامه به دست تو رسد، بدان که شبها در این پادشاهی تاریکتر از شب های دورتر از این پادشاهی است. من، که روزگاری ایران را در پرتو نور خون خود نورانی میکردم، هم اینک به آخرین نفسهای پادشاهی ام رسیده و در حال سقوط هستم.
مردم سرزمینم می گویند من دیگر نمیتوانم به زندگی ابدیام ادامه دهم و این جملات در دل تاریکی ، در زیر لایههای خاکی سرزمین، چون زنجیری سنگین بر دوش من آویزان است. هنوز صدای غرش قلبها را میشنوم، صدای نالههایی که در دل این تاریکی ها پنهان است !!